استاد سبزواری؛ ستارهای پرفروغ در سپهر شعر انقلاب
راهنوا- خدا رحمت کند مولانا را که چند قرن پیش دلنگرانی خود را از خاموشی و فراموشی انسانهایی که صادقانه و بیادعا در عرصههای مختلف به جامعه خدمت میکنند با زبان شیرین و تاثیرگذار شعر ابراز کرده و طلایهدار احیای سنت حسنه «قدرشناسی از بزرگان» بوده است.
اینکه پیش از این – به هر علت – ما ایرانیها به مردهپرستی معروف بودهایم، واقعیتی غیر قابل انکار است. یعنی به علت «حجاب معاصرت» همیشه در زمان حیات بزرگان، آنان را نادیده گرفتهایم و از حال و روزگارشان غافل بودهایم، و ناگهان با تلنگر مرگ به خود آمدهایم و بر گور آنان مرثیهخوان و دریغاگو شدهایم. یعنی «نوشدارو بعد از مرگ سهراب!»
این غفلت مزمن را زندهیاد قیصر امینپور در شعر کوتاهی که در میان مردم ضربالمثل نیز شده است به خوبی به تصویر کشیده است:
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عظیمت تو نا گزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود!
و ما در این گذر جنون آسا، روز به روز به «کور چشمی» بیشتری دچار میشویم و فرصت «خوب دیدن» را چه آسان از دست میدهیم. ما در جادۀ غبارگرفته روزگار، هر روز از کنار هم میگذریم، چشم در چشم هم میدوزیم، ولی همدیگر را نمیبینیم، صدای هم را نمیشنویم، نگاه هم را نمیخوانیم، و ناگهان … باد ما را با خود میبرد!
امروز وقتی ما نام بزرگانی چون رودکی، مولانا، حافظ، سعدی، فردوسی و … را بر زبان میآوریم و آنان را به بزرگی میستاییم، گاهی این حسرت تلخ در دلمان ریشه میدواند که چرا در عصر و زمانۀ آنان غایب بودهایم و از توفیق درک حضور آنان محروم؟ ولی به این نکته نمیاندیشیم که شاید اگر در زمانۀ این قلّههای نامآور به سر میبردیم، ما نیز چون بسیاری از معاصران آنها – به خاطر حجاب معاصرت – از دیدن بزرگی آنان غافل میماندیم و دیگر چون امروز حافظ را «حافظ» نمیدیدیم، چنانکه امروز نیز ما «حافظ»های معاصر را نمیبینیم و از درک و ستایش آنان غافلیم.
اگر گذشته را مرور کنیم، خواهیم دید که تا چندی پیش، قلههایی در مقابل ما قد کشیده بودند که متاسفانه چشمان خوابآلوده ما از دیدن بزرگی آنان عاجز بود. آن قلههای سر به فلک کشیده تا دیروز در میان ما بودند، با ما بودند، و از ما بودند، ولی ما «آنان» را نمیدیدیم و چتری از «سلام» بر سرشان نمیگستردیم. آنان با فروتنی تمام در کوچههای خاکی دنیا با زنبیلی از «عشق و اندیشه» راه میرفتند و ما بیتفاوت از کنار نام بزرگ آنان میگذشتیم و وجود روشنشان را انکار میکردیم، تا ناگهان یک روز «گردباد مرگ وزیدن گرفت و آنان را با خود برد» و ما در حسرت «فهم»شان برای همیشه ماندیم!
استاد حمید سبزواری -خالق بهترین و خاطرهانگیزترین سرودهای انقلابی- که به راستی عنوان «پیر قافله شاعران انقلاب» برازنده اوست، یکی از چهرههای ماندگاری است که این روزها به خاطر کهولت سن و ناتوانیهای جسمی و مبتلا شدن به بیماری آلزایمر کمتر در مجامع و محافل ادبی آفتابی میشود.
جایگاه رفیع و شایسته استاد سبزواری در عرصه شعر و ادبیات معاصر -بخصوص شعر انقلاب- بر کسی پوشیده نیست. چنانکه رهبر معظم انقلاب نیز در دیدار با اعضای نکوداشت استاد حمید سبزواری با اشاره و تاکید بر این نکته میفرمایند:
«در مورد آقای حمید دو بخش در مورد شخصیت ایشان هست که هر کدام باید جداگانه مورد توجه قرار بگیرد: یکی رتبه شعری ایشان است. ایشان شاعر بسیار خوبی هستند، یعنی هم قریحه شعری خوبی دارند و هم مضمونساز هستند. هم تسلط بر لفظ و گستره میدان واژگانی دارد و هم از واژگان فراوانی استفاده میکند… ایشان در شعر هم متنوع هستند. غزل، قصیده، تصنیف و ترانههای گوناگون میگوید. این تنوع در باب شعر و شاعری خصوصیتی است که در همه شاعران یافت نمیشود. این که یک شاعر بتواند در انواع شعر طبعآزمایی کند یک امتیاز است و آقای حمید سبزواری از این امتیازات برخوردار هستند، و همین مطلب ایشان را در رتبه بالای شعر معاصر ما قرار میدهد… نکته دوم که اهمیتش از نکته اول کمتر نیست این است که ایشان این هنر را در خدمت مردم و انقلاب و در خدمت بصیرتافزایی قرار داده است و این خیلی مهم است.»
اگر امروز نام استاد سبزواری چون ستارهای پرفروغ در سپهر شعر انقلاب میدرخشد، به پشتوانه دغدغههای زلال و مقدسی است که در سینه دردآشنای این استاد فرزانه خانه کرده است. دغدغه اسلام و انقلاب و مردم و پاسداری از دستاوردهای نظام مقدس جمهوری اسلامی. استاد، طی سالها -بیش از نیم قرن- راه خجسته شعر انقلاب را با خون دل، نقد جان و خوردن زخم زبان بر نوآمدگان هموار کرده و دریغ و درد که در تمام طول این سالها از دوست و دشمن -به جرم آرمانخواهی و تعهداندیشی- خنجر بیمهری خورده است!
و اما امروز بر ما که ادعای خویشــی و همکیشــی با استاد را داریم، فرض است که به احترام انقلاب، امام و شهیدان، نام بلندش را پاس بداریم. نام بلند استادی را که پیر راه است و دردآگاه. ادیب و شاعر عاشق و صادقی که تمام زندگی خود را وقف هویتبخشی و هستیبخشی به ادبیات فاخر انقلاب کرده است. از ما دور باد که گاهی به گمان رستم دستان شدن در عرصۀ شعر، در پیلۀ خودبینی اسیر شویم و بر قبلهنمایی چنین بصیر، دلیر – اینچنین باد.
در پایان این نوشتار، با آرزوی سلامتی عاجل برای استاد سبزواری، به عنوان حسن ختام، شما را به زمزمه غزلی فاخر و زیبا از این استاد فرهیخته دعوت میکنم و دامن سخن را برمیچینم:
دمی زیاد تو غافل نمیشود دل من
عجب مدار اگر دل نمیشود دل من
خوشا فسون محبت که در دیار جنون
به هیچ سلسله عاقل نمیشود دل من
نهنگ لجه به مرداب در نمیگنجد
اسیر رامش ساحل نمیشود دل من
ز دنج بادیه و جور خار، قصه مگوی
به پای ناقه به منزل نمیشود دل من
چو درد عشق ندانی نصیحتم چه کنی؟
مطیع مردم جاهل نمیشود دل من
نیازمند تو از مهر و ماه مستغنیست
پی بضاعت آفل نمیشود دل من
زمن مپرس زآیینه پرس و خود دریاب
چرا به غیر تو مایل نمیشود دل من؟
منبع: کیهان
نظرات