جنگ جنگ تا پیروزی
راهنوا- از جمله هنرهایی که به واسطهی انقلاب بسیار مورد توجه قرار گرفت «سرود» بود. هنری همگانی که نقش پررنگی در پروژههای فرهنگی دهه شصت داشت تا جایی که به یکی از نمادهای این دهه تبدیل شده است.
متاسفانه اطلاعات زیادی در مورد این گروهها حتی گروههای سرود پرآوازهی آن زمان وجود ندارد. اما پروژه تاریخ شفاهی توانسته با مصاحبههای متعدد با سرپرست و مربی و اعضای این گروهها اطلاعات خوبی از این هنر انقلاب اسلامی تهیه نماید.
یکی از محصولات این گفتوگوها کتاب «جنگ جنگ تا پیروزی» است که به همت سامان سپهوند تهیه شده است. این کتاب سرگذشت گروه سرود و موزیک امورتربیتی خرمآباد» است که بیشتر ما آن را با سرود «جنگجنگ تا پیروزی» میشناسیم.
در ادامه میتوانید با مطالعه قسمتی از مقدمه «جنگ جنگ تا پیروزی» با این کتاب و شیوهی تهیه و جمعآوری آن آشنا شوید.
« تابستان سال۱۳۸۹ از برادرم شنیدم که مربی پرورشیشان همیشه دربارۀ گروه سرود و موزیکی حرف میزند که در دوران نوجوانی در آن حضور داشته است و بارها در مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور سرود اجرا کردهاند. بعد از چند روز ازطریق برادرم با آن مربی پرورشی تماس گرفتم؛ آقای «مسعود پورحمزه» میخواست به حج برود و فرصت گفتوگو نداشت. «باقر بیرانوند» را به من معرفی کرد. میگفت بیرانوند تکخوان یکی از سرودهای معروف گروه بوده است. او تکخوان معروفترین سرود این گروه یعنی «جنگجنگ تا پیروزی» بود و بعد از آن، سالها هم در زمینۀ موسیقی فعالیت جدی کرده بود.
از اینترنت هم نتوانستم بهجایی برسم. هیچچیزی دستگیرم نشد. مصاحبۀ بیرانوند با آن مجله را خواندم. در آنجا هم بهطور مختصر دربارۀ «گروه سرود و موزیک امورتربیتی خرمآباد» توضیحاتی داده بود. در آن مصاحبه نکاتی وجود داشت که مرا برای تحقیق و جستوجوی عمیقتر دربارۀ این گروه ترغیب میکرد.
در جلسه حضوری در منزل بیرانوند به او گفتم: «میخوام از گروهی که مسعود پورحمزه گفته و توی مصاحبۀ شما بهش اشاره شده، بیشتر اطلاع داشته باشم تا اگر ظرفیت کافی رو داشت، خاطرات بچهها و مربی گروه و بقیه رو جمع کنم.» بیرانوند آلبوم عکسهای شخصیاش را آورد. با دیدن آلبوم با آنهمه عکس، فهمیدم که درست آمدهام و سوژه واقعاً ارزش بررسی عمیقتری دارد. در همان جلسه یک ساعتونیم مصاحبه گرفتم. در آخر آن جلسه هم آدرس و شمارۀ چند نفر دیگر از بچههای گروه و پسر «عیسی سپهونی»، مربی این گروه که چند سال پیش فوت کرده بود را از او گرفتم و قرار جلسۀ بعد را هم گذاشتم. پیگیری پروژه و ادامۀ آن برایم مسجل شده بود.
چند جلسۀ دیگر با بیرانوند مصاحبه کردم و با دو نفر دیگر، یعنی «مهرداد مرادی» و «ضرغام سپهونی»، پسر استاد عیسی سپهونی آشنا شدم و چند جلسه مصاحبه گرفتم. هنوز منتظر بودم مسعود پورحمزه از سفر حج برگردد.
پورحمزه که آمد و اولین جلسات مصاحبه انجام شد، سیر تحقیقاتم تغییر کرد. پورحمزه خاطرات زیادی در ذهن داشت، بهطوریکه درعرض یک ماه، یازده جلسۀ یک ساعتونیمه با او مصاحبه کردم. بهکمک پورحمزه، با چند نفر دیگر از بچههای گروه آشنا شدم. روحیۀ او باعث شده بود که رابطهاش را با اغلب بچههای گروه و خانوادۀ مرحومسپهونی حفظ کند. این روحیه برای ارتباطگرفتن با دیگران خیلی به ما کمک میکرد.
با هرکدام از اعضای گروه که آشنا میشدم، تعداد زیادی عکس دراختیارم میگذاشتند. بعد از حدود سی ساعت مصاحبه، به این نتیجه رسیدم که حجم اطلاعات و خاطرات خیلی زیاد شده است. زمان و مکان در بین روایتها گم شده بود. هرکسی گروه و استادسپهونی را از نگاه خودش روایت میکرد. پیداکردن اصل فعالیت گروه، درمیان روایتهای شخصی راویانی که در آن روزها در محدودۀ سنی ده تا پانزده سال قرار داشتند، کار بسیار مشکلی بود. بهنظرم میرسید محدودۀ سنی مصاحبهشوندهها باعث شده در آن سالها بیشتر، چیزهایی را بهخاطر بسپارند که اقتضای سنشان بوده است. انگار آنها بیشتر سرگرم شیطنتها و ظواهر اتفاقات اطراف خود بودند.
از جمله مشکلات و موانع بزرگی که در همان ابتدای پروژه با آن برخورد کردم و معضل اصلی کارم شده بود، این بود که هیچ اطلاعاتی دربارۀ فعالیتهای امورتربیتی، فعالیتهای گروههای هنری آن روزها و… دردسترسم نبود. انگار این نوع کارها که من هم تازه داشتم با آنها آشنا میشدم، از تاریخ حذف شده بودند. مجبور بودم برای هرچیز کوچکی، ساعتها تحقیق و بررسی انجام بدهم. ازطرفی چشمانداز خروجی هر پروژه، ناگزیر در روال پیشبرد پژوهش و تحقیق تأثیر بسیاری دارد. هیچ نمونۀ چاپشدهای هم پیدا نکردم که بتوانم از آن الگوبرداری بکنم یا حداقل با محقق یا نویسندهاش تماس بگیرم و از تجربیاتش استفاده کنم. تمام اطلاعات من شفاهی بود و خارج آن، چیزی وجود نداشت. حتی نمیدانستم این گروه از چه سالی شروع به فعالیت کرده، در کجاها اجرا کرده و چند نفر عضو داشته است. »
برای اینکه کتاب تنها روایت کننده خاطرات شخصی هرکس از گروه نباشد و مخاطب با یکسری روایت شخصی از گروه روبهرو نشود، نویسنده باید برای تدوین کتاب، یک راوی انتخاب میکرد. یک راوی که در پشت زاویهدیدِ او و از زبانش، خاطرات و اطلاعات گروه بیان میشد. مشکل این بود که هیچکدام از اعضای گروه نمیتوانست این نقش را بازی کند. اگر راوی، یکی از خودِ بچهها بود، اطلاعات و حواس، محدود به همان نفر میشد. دامنۀ اطلاعات خیلی محدود میشد و این، نیاز نویسنده را برآورده نمیکرد.
هدف نویسنده روایت فعالیت یک گروه بود. اگر زودتر بهسراغ این سوژه میرفت؛ یعنی روزهایی که استادسپهونی درقیدحیات بود، قضیه فرق میکرد. گروه او را از زبان خودش روایت میکردم. راوی مدنظر باید از بین اعضای گروه انتخاب میشد، ولی هیچکدامشان نبود. عضوی که اطلاعاتش درحد گفتهها و شنیدههای بچههای گروه است و از همهچیز طوری که روایتش باورپذیر هم باشد، اطلاع دارد. او همیشه در گروه و تمرینها و کنار استاد حضور دارد، ولی چون نوجوان و عضو گروه است؛ درحدود سنوسال و جایگاهاش از مسائل باخبر است. او از استاد و بچههای گروه درحدیکه از زبان خودشان شنیده است، اطلاع دارد. مثل بچهها هر روز سر تمرین میرود، از استاد حساب میبرد، با گرفتن جایزه خوشحال میشود و از مریضشدن استاد غمگین میشود.
برای رفع این مشکل نویسنده، راوی کتاب را راوی اولشخص نامعلوم انتخاب کرده که خاطرات را بهشکل جمعی بیان میکند. هرجا که خاطرات شخصی اعضای گروه وجود داشته، راوی به سومشخص تغییر کرده است تا گوشهای از خاطرات فردی اعضای گروه هم پوشش داده شود. زیرا او از سال ۱۳۸۹ ساعتها و روزها، بارها اعضای گروه خاطراتشان را مرور و با این خاطرات زندگی کرده بود.
البته این انتخاب مشکلاتی هم برای نویسنده و تدوین کتاب به وجود آورد. زیرا این راوی نمیتوانست بگوید به تمرین رفتم یا به خانه رفتم. او همیشه خودش را در جمع دوستانش میبیند و از زبان جمع روایت میکند. او میگوید به اجرا رفتیم، با هم خندیدیم، استاد از دست ما عصبانی شد و… . گاهی هم اتفاقات و خاطرات دیگران را از زاویۀ سومشخص روایت میکند. میگوید برای فلانی این اتفاق افتاد. او از گروه اخراج شد و… . این راوی نمیتوانست از حالات درونی دیگران باخبر باشد. او تنها از بیرون، مسائل را میدید و بیشترِمواقع از ظاهر قضیه قضاوت میکرد. شاید این باعث میشد که بخش زیادی از مطالب مصاحبهها بیاستفاده بماند. مثلاً وقتی یکی از تکخوانها وسط اجرا تپق میزند و نگرانی و دلهره تمام وجودش را میگیرد، این راوی نمیتواند از آنها حرفی بزند و تنها براساس تغییرات ظاهر تکخوان میتواند حدس بزند که او نگران شده است. درمجموع محاسن انتخاب این راوی بیشتر از معایب آن بود.
او به این دلیل عنوان کتاب را «جنگجنگ تا پیروزی» انتخاب نموده چراکه، جنگ جنگ تا پیروزی نام یکی از معروفترین سرودهای گروه است که از بقیۀ آثار استاد سپهونی شهرت بیشتری دارد.
او در فصل اول کتاب که بهطور طبیعی باید به شکلگیری گروه میپرداخت، ناگزیر خاطرات یک سال قبل از شکلگیری گروه یعنی سال۱۳۶۳ را آورده که اولین دورۀ مسابقات سرودخوانی دانشآموزان کشور در شیراز برگزار شد؛ چون هستۀ اولیۀ این گروه در آنجا شکل گرفته است و در فصلهای بعد، شکلگیری گروه و اجراهای مداوم آن را گنجانده است.
نسخۀ اولیۀ کتاب را با عکسها و سندهایش بهصورت ماکت تهیه کردم و دوباره دراختیار تعدادی از بچههای گروه گذاشتم. عکسها و اسناد هر فصل را در پایان آن گنجاندم. اولین سؤالی که برای خیلیها پیش آمد این بود که خاطرات از زبان چه کسی است؟ مواجهه با این پرسش برایم امیدوارکننده بود. هیچکسی نمیدانست دقیقاً کدامیک از اعضای گروه درحال روایت خاطرات گروه است، درحالیکه بیطرفانه خاطرات همه را بیان کرده است و همه در آن نقش دارند.
نویسنده سعی نموده در این کتاب درکنار روایت خاطرات اعضا، زندگی شخصی استادسپهونی، بهعنوان محور اصلی شکلگیری این گروه را نیز نمایان سازد. به همین دلیل تلاش کرده تا درخلال روایت گروه، مخاطب با مربی گروه درحد معمول آشنا شود. باوجوداین برای آشنایی بیشتر مخاطبان، زندگینامۀ مختصری نیز از استادسپهونی را تنظیم نموده و در آن را انتهای کتاب آورده است.
منبع: اختصاصی «راهنوا»
نظرات